من نمایشنامه نویس نیستم ... شاعر نیستم ... نویسنده نیستم ... قلم خوبی ندارم ... شکسپیر را دوست ندارم ، دروغ است ... افسانه است ... هملت را دوست ندارم ، کلیشه است ... رومئو و ژولیت را دوست ندارم ، کودکانه است ... از شاهلیر متنفرم ، ناجوانمردانه است ... من شاعر نیستم اما گوته را میپرستم ... توماس مور را زندگی میکنم ... لاله ی سرخش لا به لای دفتر خاطراتم گندیده ،هنوز خوش بوست ... با شیلر خاطره زیاد دارم ... روی بخار شیشه حکاکیش کردم ... از بین مقاله های مزخرف روزنامه جدایش کردم زیر رویا گذاشتمش ... شبهایش طعم برفهای آلپ را میداد ... شاملو ناگفته هایم را همچنان سکوت کرده ... فروغ برایم سمبل عشق و نفرت است .. . سمبل درد است... سمبل نسلی سرخورده ... اعتصامی فرشته است ... حافظ جوابم را برعکس میدهد ... سعی میکند دلخوش نگهم دارد ... خدا بیامرزاد پناهی را ... درش حل شده ام ... من مذهبی نیستم ... آیات شیطانی را خوانده ام ... سلمان رشدی را تحسین میکنم ... کلیسا نمیروم ... چندیست دعا نمیکنم ... شمع روشن نمیکنم ... انجیل را خوانده ام ... لوقا را دوست دارم ... تصمیم دارم به اورشلیم بروم ... مریم برای من باکره نیست ... فاحشه ام نیست ... مادریست نا گریز ... دلسوز و پاک ... قرآن را بارها خوانده ام ... در لا به لایش پیامبری دیدم متعصب که داشت میان جهل ابلهان دست و پا میزد بلکه سر به راهشان کند ... تورات خواندنیست ... جنگ پیامبریست مقدس و جادوگر با امتی گوساله پرست که عنادشان پر آوازه تر از ایمانشان است ... من نوازنده ام اما سمفونی برایم خسته کننده است !! برای من تمام بمل هارا دیز بزن .. دیز زیر است به دل می شیند ... موزارت نمی زنم ... سر خوش است ...! باخ زیادی خشن است ... بتهون خیلی شلوغش میکند ... آ آ آ ه ه ه ه .. ربنا ی شجریان را بگذار کمی آرامش میخواهم ... کمی قوت قلب میخواهم ... جای خاطره ها خالیست ... کمی دلتنگی میخواهم ... دلم هوای خانه را کرده ...